دنیای من و آدم کوچولوها – وقتی جای کسی نیستی

رژیا پرهام – تورنتو

دخترک پنج‌ساله رفت به‌سمت سطل آشغال که میوه‌های توی بشقابش را دور بریزد، گفتم: «بهتره به‌جای هدر دادن، میوه‌هات رو تموم کنی.» 

با لحنی جدی پرسید:«چرا؟»

کمی بی‌حوصله بود و به‌همین دلیل این‌بار از فقر و بچه‌های گرسنهٔ دنیا حرفی نزدم، سعی کردم از نیاز بدن به غذا بگویم و در آخر اضافه کردم بدن او هم برای رشد و داشتن انرژی کافی برای بازی‌های خوب، به غذا و میوهٔ سالم نیاز دارد.

همان‌طور که نگاهم می‌کرد برگشت، روی صندلیش نشست و گفت: «می‌دونم که تو دورریختن غذا و میوه رو دوست نداری، ولی از اونجایی که جای من نیستی، نمی‌تونی از نیاز بدنم در این لحظه بگی.»

جملاتش زیادی رک بودند، ولی لحنش بد نبود. چیدمان کلماتش را به‌حساب بی‌حوصلگی گذاشتم و به‌جای حرف اضافه و اعتراض کمی فکر کردم، سعی کردم حرف بیراهی نزنم و درکش کنم. منتظر جواب بود. گفتم: «حق با توئه. کسی که جای دیگری نیست، شرایط او رو درک نمی‌کنه، نظردادن من درست نبود و بابتش متأسف‌ام.»

نگاهم کرد و گفت: «اشکال نداره، رژیا!»

سعی کردیم راه بهتری پیدا کنیم و نهایتاً قرار شد میوه‌ها را هدر ندهیم، همه را توی ظرفی دردار بریزیم، توی یخچال بگذاریم و تا چند ساعت بعد هر وقت خودش خواست، تمامشان کند. همچنین قرار شد من یادم بماند که تا خودِ خودِ کسی نیستم، نمی‌توانم از نیاز او در آن لحظه حرف بزنم. 

وقتی در یخچال را بستیم، دخترک لبخندی زد و گفت: «مشکل حل شد.»

خندیدم و گفتم: «بله خانوم، همین‌طوره.»

ارسال دیدگاه